دانش، یاری می رساند، حکمت ره می نماید . [امام علی علیه السلام]

خاطرات یک زندگی

به نام خدا

سلام به خدای عزیزم و سلام به دوستان خوبم

میخوام خاطره ای از یک مهمونی براتون تعریف کنم.دعوت شدنم که خودش داستانی داره، فقط همین قدر بگم عهدای زیادی بستم که دعوت شدم.از اولی که دعوتم قطعی شد فقط به این فکر میکردم که محبوبم هم توی اون مهمونی باشه.همون که مدت زیادی نبود باهاش آشنا شده بودم.روز رفتن به مهمونی فرا رسید. از خانواده خداحافظی کردم و راهی شدم.با همراهیانم کمتر صحبت میکردم چون همش تو فکر بودم.بعد از هفت روز که تو خونه اول ،مهمون خیلی از عزیزام بودم که اون هم کلی داستان داره راهی مهمونی اصلی شدیم.قلبم تند تند میزد.از وقتی که از خونه اول بیرون اومده بودیم و به سمت مقصد حرکت میکردیم،حس عجیبی داشتم.اشک امانم رو بریده بود.انگار دیگه برام مهم نبود کسی اشکهام رو ببینه.در واقع گریه کردنم دست خودم نبود.بعد از مدتی که به راه افتاده بودیم،همه خواب بودن ولی من بیدار بیدار.اصلا من روی زمین نبودم،اصلا من خودم نبودم.شاید اون شب ،شب معراج من بود.آره، دیگه رسیده بودیم.پس از یه کم استراحت،همگی با هم به سمت خانه عزیزم،به راه افتادیم.

عزیزم،خدای من،قشنگ من،من توی خونه تو بودم.درست مقابل خونه تو.آه....آه....که چقدر دلم برایت تنگ است.خدای خوبم،تو بودی که منو دعوت کردی.از دیدن عظمت تو ناخود آگاه به سجده رفتم.همون جا سه تا چیز ازت خواستم.خدای عزیزم،میدونم من خیلی حقیر و گناهکارم،ولی این سه تا درخواست رو از تو داشتم .وقتش بود که اعمالمون رو انجام بدیم.همه با هم از یه جا شروع کردیم.قبلش هر کسی توصیه میکرد که در هر دوری چی بگیم خوبه.من هم با بقیه شروع کردم.اول یه کم از ذکرهایی که دیگران گفته بودن رو تکرار کردم.ولی دیدم به دلم نمی چسبه.من هم فرصت رو غنیمت شمردم.آخه من اومده بودم محبوبم رو ببینم.شروع کردم...السلام علیک یا صاحب الزمان...السلام علیک یا صاحب الزمان...حس خوبی داشتم.آخرین دور رو انجام دادم.داشتم به طرف مقام ابراهیم میرفتم ،که یه دفعه نگاهم به کسی افتاد.تا حالا ندیده بودمش ولی نمیدونم چه حس عجیبی بود .جوری به من نگاه میکرد که انگار منو میشناسه.دوست داشتم بایستم و باهاش حرف بزنم، ولی یارای توقف نداشتم.ناخواسته به راه خودم ادامه دادم.ولی هنوز تو ذهنم بود.احساس غرور میکردم.غروری همراه با تواضع.هر روز عشقم این بود که برم و همین طور دورش بگردم.آخه وقتی آدم دور عزیزش بگرده احساس خوبی پیدا میکنه.ولی دیگه محبوبم رو ندیدم. الان مدتی از اون مهمونی میگذره.خیلی به من خوش گذشت.دوست دارم بازم برم ولی این بار نه با این فکر که فقط محبوبم رو ببینم.از خدای خوبم میخوام به من توفیق بده از یارای با وفای محبوبم باشم.خدای مهربونم،اگه دوست نداشتی دیگه منو دعوت نکن،ولی التماست میکنم به من این توفیق رو بدی.

 

                       امام زمانم،محبوب دوست داشتنی من ،روز ولادتت مبارک

 

 




مهمان خدا ::: یکشنبه 85/6/12::: ساعت 7:12 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 11


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :25600
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مهمان خدا
می خوام خاطرات زندگیمو براتون بگم
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<