و امروز احساس کردم که مدتهاست با خودم آشتی کرده ام ولی جشن آشتی خودم با خودم را برپا نکرده ام و پایکوبی وسروری برای این آشتی بزرگ به پا
نکرده ام . پس پیش به سوی جشن آشتی ....
آه ...مادرم ...مادر نازنینم ، بااینکه در طول زندگیت گرمی دستان مادر را هیچ گاه حس نکردی و چه بسا لحظات بسیاری که از سردی وجود نامادری لبریز از غم می شدی ، با این که هیچ گاه مهری به نام مهر مادری تو را سرشار از عشق و امید نکرد ، با آنکه در حضور نامادری - آنچه خواسته تو نبود - مهربانی های نه چندان پدر را برای خود افسانه کردی و آنها را بهترین و بزرگترین هدیه الهی خواندی ، با آنکه در تمام زندگی به جای مونس ، همدم و راهنمایی هم چون مادر ، بدخلقی ها ، نگاههای کج و بی عدالتی ها با تو همراه بوده است ... اینک از وجودت خانه ما روشن است ، اینک از حضور گرم تو ، از راهنمایی های خالصانه تو ، از مهربانی های بی ریایت سرشاریم . مادرم ، من به فدای گرمی دستان و وجود پر مهرت که به طور خدادادی در وجود تو به ودیعه گذاشته شده است . مادرم لحظه لحظه زندگیم را مدیون تو می دانم . مادرم دوستت دارم .
به نام خدا
ازابتدایی که چشم به جهان گشودم ، زمان رودیدم که بی توجه به اطرافش فقط به جلومیره وبراش فرقی نداره چطور بره فقط میره وتمام کسانی که جلوش قدعلم میکنند رو از جابرمیداره وهم چنان ادامه میده وشاید روزی برسه که از شدت خستگی همچون انبارباروتی منفجربشه و هر آنکس روکه بلعیده به گوشه ای بندازه !
برای زمان تفاوتی نداره به چه رنگی بره ولی ماها گاهی وقتا ازش خسته میشیم واون رو بارنگهایی که میخوایم ، رنگ و آب میدیم .یه روز رنگ بهارش میکنیم وروز دیگه رنگ زمستون .بنازم این بنی بشر روکه اینقدر هنرمنده چراکه رنگ هیچ دوبهار ویادوزمستونی مثل هم نیست وچه زیباست آن لحظه که آدمی تمام استعدادهاواحساساتش روبه کار میگیره ورنگ خاطره به زمان میده .ازکهن ترین خاطرات گرفته تا نوترین خاطرات ...آه...اولین مستی ...اولین گریه مستی ...اولین نیاز...اولین فکر ...اولین عشق ...اولین انتظار...اولین ترس ...اولین زیرکی ...اولین بوسه باران ...اولین شادی ...اولین حسدآتشین ...اولین غم جانسوز ... وهمین چنددقیقه پیش که همگی به خاطرات پیوستند!
لحظاتی که برای یک بوسه باران غرق در نیاز میشدی و اکنون سیراب از آن ودرآغوش بارانی وبدنبال عطشی دیگر دست و پامیزنی واین تشنگی من است که مراپیش می برد، گاهی به آسمانها و گاهی به چاهها !
وچه زیبایند لحظاتی که بمانند لحظات زیبای تواند چنانکه گویی باز زمان تکرار شده است ولی افسوس ...هیچ گاه چنین نیست و این من هستم که گاهی رنگ تکرار به آن میزنم تاگویی خاطراتم را چه شیرین و چه تلخ به یادآرم !
وچه لحظات سردی است آن لحظاتی که برباددهنده اند واین قلب من است که لحظه به لحظه می تپد وناچار وقتی خواهدرسید که یارای دویدن از پی زمان راندارد وآن هنگام است که ...نمی دانم چه خواهد شد ، نمی دانم زمانی هست تا آن را رنگ خاطره کنم یانه وتمام افسوسم بخاطر زمان است .......
به نام خدا
ثانیه ها به دقیقه...دقیقه ها به ساعت...ساعتها به روز...روزها به ماه...وماهها به سال تبدیل میشوند و چه شباهت آشکاری است میان من و زمان چراکه هردودرحرکتیم وصد افسوس که در دل این شباهت، تفاوت غم انگیزی نهفته است و آن حرکت روبه عقب من است . واینک ساعت وجودم درخواب است، دررکوداست.
ای ساعت وجودم ، وقت آن است که به راه افتی وای زمان کمی درنگ تابه تو برسم ودرحرکتی هماهنگ و هم جهت باتو، جاده ها را درنوردم.
به نام خدا
نازنینم...ای که سرتاپامحبت خالص بودی ...ای که مراهمچون گلبرگی محفافظت کردی ...آه ! ای خدای احساس...ای کوه صبر واستقامت ...ای مهربانم...محبتهای بی دریغ و پدرانه ات را پاسخ گفتم...اما چگونه؟ همچون خنجری از پشت...دراین حادثه توباصداقتت به آسمانها صعودکردی و من به قعر دره پستی و حیوانیت نزول کردم...نازنین قلبم ...تالحظه مرگ، آن دم که تمام زندگی درچند ثانیه از مقابل چشمام خواهد گذشت، پستی خود را فراموش نخواهم کرد......
از دل ودلدادگی برتار مویی خسته ام چشم دل رانیز بردیداررویی بسته ام
به نام خدا
گاه خواب ورویا بسی زیباترودلنشینتر از واقعیت رخ می نماید، آن هنگام است که می پسندی تمام عمرت رادر خواب باشی باآن که یقین داری رویایی بیش نیست و چه غم انگیز است لحظه بیداری !!!
لحظه ای تلخ وناگوار چراکه تمام آنچه پشت سرگذاشته ای را برباد رفته خواهی دید.اما کمی تامل کن، کمی درنگ کن و بدان
زیباترین خوابها هم بالحظه بیداری برابری نمی کند.
به نام خدا
باسلام به خدای عزیزم و به دوستان خوبم
درپس ظاهر آرام و ساکت من ، که میداند چه میگذرد؟کسی چه میداند چه غوغایی است در اندرونم.بارها به درونم سفر کرده ام و شاهد جنگی ناتمام بوده ام. جنگی که یک قربانی بیش ندارد وآن روح من است .روحی که دربند خواسته های من اسیر است.ای من ، تمنایت میکنم رهایش کن.بگذار آسوده باشد...بگذار به پرواز درآید...ای من با وجود تو و خواسته هایت ، پوسته ای بیش نیستم...همچون نی از درون تهی ...ولی خوشا به حال نی...می نالدو می نالد ...به دور از ترس از دیده ها...به دور از خواسته های نفسانی ...ای من تو چه ؟ نالیده ای و نالیده ای ولی چه ناله احمقانه ای ...به گمانت با این ناله ها که تمامش از سر خواسته های بی پایانت است، میتوانی به کجا برسی ؟اصلا به کجا رسیده ای ؟ ای من ، دست از ناله های بی غایتت بردار...بگذار این روح اسیرآزاد گشته ، پوسته دروغین تو را بشکافد...اوباید جوانه زند...اوباید رشد کند...اوباید قد بکشد وتا بی کران به پرواز درآید.ای من ، اگر دست از مظلوم کشی خود برنداری ، مجبورمیشوم ذبحت کنم.ذبحت کنم تاقبل از آن که بمیری وبه مردار مبدل شوی ، بمیرانمت....آه ! چه زیباست مردن قبل از مردن...ای من ، انتخاب کن.میدانم...درپس این انتخاب ، جبری نهفته است و آن نابودی توست...ولی باید انتخاب کنی ...باید بدانی تورا جدا خواهم ساخت از این پیکره خاکی...ای من ، باید بدانی کاری بس عبث است ناله های تو ...روح دربند را رهایش خواهم ساخت و چه احمقانه خواهی نالید وخواهی گریست...چراکه ظرف وجودم از تو لبریز است و اینک عزم آن دارد تا ترکت کند ...پس بیهوده منال ومگری ...
سلام به همه دوستای خوبم
پس از مدت مدیدی که چراغ این کلبه عزیزم خاموش مانده بود وآن هم به دلیل فراموشی بعضی از اطلاعات، برآن شدم که بار دیگر دستی به آن کشیده و چراغش را روشن کنم.
منتظر نوشته های من باشید .
ای زینب،
ای زبان علی در کام!
با ملت خویش حرف بزن!
ای زن!
_ای که مردانگی ، در رکاب تو ،جوانمردی آموخت_
زنان ملت ما _ اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افکند_ به تو محتاجند،
بیش از همه وقت.
"جهل " از یکسو به اسارت و ذلتشا ن نشانده است و غرب از سوی دیگر به اسارت پنهان و ذلت تازه شان میکشاند و از خویش و از تو بیگانه شان میسازد.
آنان را بر "استحمار کهنه و نو" ،بر بندگی "سنتهای پوسیده " و " دعوتهای عفن " ،بر ملعبه سازان "تعصب قدیم" و "تفنن جدید"
به نیروی فریاد هایی که بر سر یک شهر،
_شهر قساوت و وحشت_
میکوبیدی،
و پایه های یک قصر
_ قصر جنایت و قدرت _ را
میلرزاندی،
بر آشوب!
تا در خویش برآشوبند ،و تا رو پود این پرده های عنکبوت فریب را بدرند،
وتا_ در برابر این طوفان بر باد دهنده ای که بوزیدن آغاز کرده است_
" ایستادن " را بیاموزند،
و این " ماشین هولناک " را
_که از آنها " بازیچه های جدید" میسازد ،باز برای " استحمار جدید " ،برای " اغفال جدید" ،برای پرکردن " فراغت "،برای بلعیدن حریصانه آنچه سرمایه داری به بازار میآورد،برای لذت بخشیدن به هوسهای کثیف بورژوازی ،برای شور آفریدن به تالارها و خلوتها ی بیشور و بیروح " اشرافیت جدید" ، وبرای سرگرمی زندگی پوچ و بی هدف و سرد " جامعه رفاه" _
در هم بشکنند،
و خود را از " حرم های اسارت قدیم " و " بازارهای بی حرمت جدید "،
_ به امامت تو _
نجات بخشند !
ای زبان علی در کام
ای رسالت حسین بر دوش!
ای که از کربلا میآیی ،
و پیام شهیدان را ،در میان هیاهوی همیشگی قداره بندان و جلادان ،همچنان بگوش تاریخ میرسانی،
زینب!
با ما سخن بگو.
مگو که بر شما چه گذشت،
مگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید،
مگوکه خداوند ، آن روز ، عزیزترین و پرشکوهترین ارزشها و عظمتهایی را که آفریده بود، یکجا ، در ساحل فرات ، وبر روی ریگزارهای تفتیده بیابان طف، چگونه به نمایش آورد،
و بر فرشتگان عرضه کرد،
تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده میکردند...؟
آری ، زینب!
مگو که در آن جا بر شما چه رفت،
مگو که دشمنانتان چه کردند، دوستانتان چه کردند...؟
آری ، ای "پیامبر انقلاب حسین " !
ما میدانیم ،
ما همه را شنیده ایم ،
تو پیام کربلا را ، پیام شهیدان را به درستی گزارده ای،
تو شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی،
_همچون برادرت که با قطره قطره خون خویش سخن میگفت_
اما بگو ،
ای خواهر ،
بگو ما چه کنیم؟
لحظه ای بنگر که ما چه میکشیم؟
دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم،
با تو ای خواهر مهربان!
این توهستی که باید برما بگریی،
ای رسول امین برادر،
که از کربلا می آیی و در طول تاریخ، بر همه نسل ها میگذری و پیام شهیدان را میرسانی ،
ای که از باغهای سرخ شهادت می آیی و بوی گلهای نوشکفته آن دیار را ، در پیرهن داری،
ای دختر علی ،
ای خواهر ،
ای که قافله سالار کاروان اسیرانی،
مارا نیز ، در پی این قافله ، با خود ببر!
و اما تو ای حسین!
با تو چه بگویم؟
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل"!
و تو ای چراغ راه،
ای کشتی رهایی،
ای خونی که از آن نقطه صحرا ، جاودان می طپی، و میجوشی، و در بستر زمان جاری هستی، و بر همه نسلها میگذری، و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی، و هر بذر شایسته را ، در زیر خاک ، میشکافی، و میشکوفایی، و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی مینشانی،
ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن،
قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز ،
و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش.
ای که " مرگ سرخ " را برگزیدی تا عاشقانت را از " مرگ سیاه " برهانی ،
تا با هر قطره خونت، ملتی را حیات بخشی ، و تاریخی را به طپش آری ، و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی، و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!
ایمان ما،
ملت ما،
تاریخ ما ،
کالبد زمان ما،
" به تو و خون تو محتاج است "
فلسفه نیایش / دکتر علی شریعتی
به نام خدا
سلام به خدای عزیزم و دوستان خوبم
بار دیگر غم و رنجی به سراغم آمده که مرا به سوی نوشتن در این مکان سوق داد. خدایا دلم گرفته است .چه کنم، دلم هوایت را کرده است.چه کنم که قلب کوچکم به سختی در سینه میتپد و نفسهای شمرده شده ام یکی یکی کم میشود تا لحظه رسیدن من به تو نزدیکتر شود. آه خدای عزیزم! کاش آن لحظه زودتر فرا رسد تا به سوی تو پرواز کنم و در آرزویم آن است که تو مهربانم، با آغوشی باز پذیرای من باشی و با مهربانی ،عاشق رویت را در آغوش گیری.خدای خوبم! گفتم گناه نمیکنم دروغ بود،گفتم متنبه میشوم دروغ بود،گفتم توبه میکنم ،گفتم اصلاح میشوم، گفتم جبران میکنم ،همه وهمه دروغ بود.ولی نازنینم!یک راست به تو گفتم و آن این که عاشقت هستم و جسم و روحم از دوریت بس آزرده و رنجور است. احساس میکنم تمام وجودم در گلویم محبوس است و منتظر فرصتی برای رهایی است. همان رهایی که در شب معراجم به من دادی.ولی به کدامین گناه است که لذت پرواز را از من گرفتی ؟؟؟ به کدامین گناه است که باید در راه رسیدن به تو ، طعم تلخ بودن با بندگانی که حتی حرمت خدایی تو را حفظ نمیکنند ، به سر برم؟؟؟ دیگر طاقت ندارم.خدا از تو عمری طولانی خواسته بودم ،ولی نازنینم! تو مرا میشناسی ،من ظرفیت بودن در این دنیا را ندارم.من تحمل دوریت را ندارم.خدای خوبم! چگونه بگویم .همیشه هجران را به وصال ترجیح میدادم.ولی ،دیگر نمیتونم.خدای خوبم! لحظه پرواز مرا نزدیکتر کن که دیگر یارای ماندنم نیست