به نام خدا
ازابتدایی که چشم به جهان گشودم ، زمان رودیدم که بی توجه به اطرافش فقط به جلومیره وبراش فرقی نداره چطور بره فقط میره وتمام کسانی که جلوش قدعلم میکنند رو از جابرمیداره وهم چنان ادامه میده وشاید روزی برسه که از شدت خستگی همچون انبارباروتی منفجربشه و هر آنکس روکه بلعیده به گوشه ای بندازه !
برای زمان تفاوتی نداره به چه رنگی بره ولی ماها گاهی وقتا ازش خسته میشیم واون رو بارنگهایی که میخوایم ، رنگ و آب میدیم .یه روز رنگ بهارش میکنیم وروز دیگه رنگ زمستون .بنازم این بنی بشر روکه اینقدر هنرمنده چراکه رنگ هیچ دوبهار ویادوزمستونی مثل هم نیست وچه زیباست آن لحظه که آدمی تمام استعدادهاواحساساتش روبه کار میگیره ورنگ خاطره به زمان میده .ازکهن ترین خاطرات گرفته تا نوترین خاطرات ...آه...اولین مستی ...اولین گریه مستی ...اولین نیاز...اولین فکر ...اولین عشق ...اولین انتظار...اولین ترس ...اولین زیرکی ...اولین بوسه باران ...اولین شادی ...اولین حسدآتشین ...اولین غم جانسوز ... وهمین چنددقیقه پیش که همگی به خاطرات پیوستند!
لحظاتی که برای یک بوسه باران غرق در نیاز میشدی و اکنون سیراب از آن ودرآغوش بارانی وبدنبال عطشی دیگر دست و پامیزنی واین تشنگی من است که مراپیش می برد، گاهی به آسمانها و گاهی به چاهها !
وچه زیبایند لحظاتی که بمانند لحظات زیبای تواند چنانکه گویی باز زمان تکرار شده است ولی افسوس ...هیچ گاه چنین نیست و این من هستم که گاهی رنگ تکرار به آن میزنم تاگویی خاطراتم را چه شیرین و چه تلخ به یادآرم !
وچه لحظات سردی است آن لحظاتی که برباددهنده اند واین قلب من است که لحظه به لحظه می تپد وناچار وقتی خواهدرسید که یارای دویدن از پی زمان راندارد وآن هنگام است که ...نمی دانم چه خواهد شد ، نمی دانم زمانی هست تا آن را رنگ خاطره کنم یانه وتمام افسوسم بخاطر زمان است .......