به نام خدا
سلام به خدای عزیزم و به دوستان خوبم
خدای عزیزم! به من پاکی و صداقت عطا فرما و چنان لیاقتی ده که توان مراقبت از آن را داشته باشم،آنچنان که جای کوچکترین سوء استفاده ای از صداقتی که به من ارزانی داشته ای نباشد.خدای خوبم!به این رسیده ام که انسانها هر کاری انجام میدهند برای خودشان است، حتی آن هنگام که به دیگران کمک می کنند.خدای بزرگم!توفیقم ده روح و جانم را خدایی کنم تا آن گاه، کوچکترین کاری که انجام می دهم از برای تو باشد.خدای مهربانم! به من تقویی عطا فرما تا در هر لحظه بهترین تصمیم را اتخاذ کنم، آنچنان که از شیرینی تصمیمم، سختیها و مشکلات در نظرم زیبا جلوه کند.ای خدای توانا! ای که بزرگترین آزمایشگاه را برای سنجش بندگی بندگانت بر پا کرده ای، توفیقی عطا فرما تا در این امتحانی که برای راستی نیت و صدق ادعای دوستی من نسبت به معصومانت بر پا کرده ای، سربلند و پیروز بیرون آیم. پروردگارم! با وجود گناهان بسیار و نافرمانیهای فراوان،باز تو را می خوانم. به گونه ای که از بس خدا خدا کرده ام، تمام ذرات بدنم خدایی شده است که دیگر یارای ماندن در این قفس خاکی را ندارند.ای نازنینم! می دانی چقدر مشتاقت هستم آن چنان که دوست دارم بمیرم و از برای مردن برای تو دوباره جان بگیرم.میدانم اگر آرزو کنم که مرا هر چه زودتر به سوی خود فرا خوانی، با گناهان کمتری به دیدارت می آیم، ولی قشنگ من! از تو عمری طولانی می خواهم. آنقدر که هیچ یک از عزیزانم ، غم از دست دادن مرا نخورند.آنقدر که تا توانم هست برای تو باشم.برای تو ببینم؛برای تو بنویسم؛برای تو بخوانم؛برای آمدن حجتت بکوشم؛برای نجات مظلومینت بجنگم؛برای احیای دین کاملت،اسلام، زره پولادین اراده را بر تن کنم و به جنگ تمام سنتها و قالبهای دروغینی که با دستان پلید شیطانیان در دین عزیزم، اسلام، وارد شده است بروم.خدای بزرگ! پوسته پر فریب دنیا را می بینم،احساس میکنم.خدایا! التماست می کنم مرا گرفتار این پوسته پر فریب نکن.نازنینم! زشتی دروغ بر من هویداست، زشتی بی نمازی ، بد حجابی ، نا فرمانی بر من هویداست.ولی ... بار الهی! نمی دانم...نمیدانم چه نیروی است که با این وجود، باز هم دروغ می گویم، باز هم نافرمانی میکنم.این جاست که از خود بدم میآید، از خود نا امید میشوم .ولی ... چگونه از تو نا امید شوم؟ ای توانا! اگر من از خود ناامید شدم، اگر دیگر امیدی برای بازگشت نداشتم، خدای خوبم! تو از من نا امید نشو.چرا که امیدی که تو به من داری به من انرژی میدهد. به من یارای ادامه راه را میدهد.
ای خدای عزیزم! ای که دلم برایت تنگ است، کاش
محبوب من بیاید.آن هنگام است که لحظه رسیدن من به تو نزدیکتر می شود.خدای عزیزم! گناه، گناه، گناه، از گناه هراسانم، ولی مگذار از ترس به گناه افتادن، به گناه پناه برم. ای بزرگم! اهداف و نیتهای مرا خالص گردان، فقط برای خودت و توفیقی بزرگ عطایم کن که اهداف خالصی که به من میدهی را با تعصبات بیجا، غفلت، نادانی و احساست کاذب به بیراهه نکشانم. ای قشنگم! تو خود حقی، دلم می خواهد در برابر حق، خاشع خاشع خاشع باشم.نازنینم! به دنبال حقیقت بودم و هستم.در این راه هنوز به اتمام نرسیده با حقایق بی شماری آشنایم کردی.با حقیقت عشق.من عشق را درک کردم، من با عشق زندگی کردم.با حقیقت محبت، من یاد گرفتم به دیگران محبت بی منت بورزم.یادم است اولین کسی که این را به من یاد داد، خانم وقایع نگار عزیزم دبیر زبانم بود و کسی که اینک این حقیقت را به من گوشزد می کند، خدای خوبم! خودت میدانی کیست.خدای مهربانم! به من اجازه بده، به من اجازه بده، در کنار عشقم به تو ، در کنار علاقه وافری که به تو و معصومانت دارم، به چند تن دیگر هم علاقه داشته باشم.به پدر عزیزم...که تمام زندگیش را ، تمام سرمایه عمرش را بی هیچ منتی در اختیارم می گذارد.او که تمام زندگیش را برای تو داده است. به مادر نازنینم...که هیچ گاه گرمای آغوشش را از من دریغ نکرد و پابه پا با من بوده است.به خواهرانم ...که اگر نبودند، نمی دانم چگونه روزها را سر میکردم. به برادر عزیزم...که بر خلاف چهره جدی اش، قلبی بس مهربان دارد.ای خدای من! به عزیزم...خودت میدانی چه کسی را میگویم...برایم سخت است ولی میگویم.چرا که به زودی، بر خلاف میل باطنیم باید فراموشش کنم.او که گل اعتمادی که به من هدیه داده بود را پرپر کردم.ولی خدای خوبم! خودت میدانی... خودت کاملا آگاهی برای چه این کار را کردم.خودش از من خواست.من بوی وابستگی را استشمام کردم.آری وابستگی...همان چیزی که به خاطرش، از دیگران گریزانم.ولی نازنینم...به من بفهمان علاقه به دیگران، نباید مانعی به نام وابستگی برای رسیدن به تو بسازد.بار الهی! از تو سوالی دارم.اگر پیامبر عزیزم، او که در این زمان ، کم نیستندافرادی که دم از او و دین او میزنند، بود، اجازه میداد این چنین قلب کوچک من، بی تاب بماند.بی تاب یار.مگر نه آن که پیامبر خوبم، راه نجات بشر را آورد، راه کمال و پیشرفت را ، پس به کدامین گناه باید امروز، بار سنگین اسلام امروزی را بر دوشم بکشم و از طرفی در آرزوی رسیدن باشم.از تو می پرسم، اگر پیامبر بود، باز هم این گونه بود؟آه...آه... که دلم بیش از آن که بخواهد به آرزویش برسد، میخواهد تا قالبها را بشکند.
خدای من، میبینی که من به جز تو خیلی ها را دارم.ولی... ای خدای من ! ای عزیز من! مثل تو هرگز ندارم.خدای خوبم! مرا از وابستگی نجات بده.مرا رها کن از وابستگی و در عین حال، به من کمک کن از سرمایه
محبت و عشقی که به من داده ای، به پای دیگران بریزم.آنچنان که تو به من گناهکار حقیر، محبت داری.خدای نازنینم! چشمانم را بینا کن تا کوچکترین نعمتی که به من داده ای را ببینم و از برای قدر دانی، مهیایم کن.آه...خدای من...خودت میدانی قلب کوچک من ، ظرفیت اندکی دارد.ای توانا! به من سعه صدر عطا فرما.خدای عزیز، میدانی خواسته های من پایانی نداردو من هم میدانم که تو آنقدر بزرگی که اگر تمام خواسته های مرا بدهی، باز هم از تو چیزی کم نمیشود.نازنینم! با تو درد و دل کردم، عقده هایم را گشودم.ولی به من توفیق بده گمان نکنم کلمات و جملات زیبایی که تو به من آموخته ای، از من است و گمان نکنم با زیبا گفتن و زیبا نوشتم، به تو نزدیک میشوم.آری خدایا، عملم و رفتارم را زیبا کن.پروردگارم! ماه زیبای شعبانت رو به اتمام است.ماهی که برای من یادآور خاطرات زیبا و ماندگاری است.خدایا! در این روزهای باقی مانده، توفیقم ده خود را از گناه و زشتی بیالایم و با لباس زیبایی از پاکی به مهمانی تو بیایم.
به نام خدا
سلام به خدای عزیزم و سلام به دوستان خوبم
میخوام خاطره ای از یک مهمونی براتون تعریف کنم.دعوت شدنم که خودش داستانی داره، فقط همین قدر بگم عهدای زیادی بستم که دعوت شدم.از اولی که دعوتم قطعی شد فقط به این فکر میکردم که محبوبم هم توی اون مهمونی باشه.همون که مدت زیادی نبود باهاش آشنا شده بودم.روز رفتن به مهمونی فرا رسید. از خانواده خداحافظی کردم و راهی شدم.با همراهیانم کمتر صحبت میکردم چون همش تو فکر بودم.بعد از هفت روز که تو خونه اول ،مهمون خیلی از عزیزام بودم که اون هم کلی داستان داره راهی مهمونی اصلی شدیم.قلبم تند تند میزد.از وقتی که از خونه اول بیرون اومده بودیم و به سمت مقصد حرکت میکردیم،حس عجیبی داشتم.اشک امانم رو بریده بود.انگار دیگه برام مهم نبود کسی اشکهام رو ببینه.در واقع گریه کردنم دست خودم نبود.بعد از مدتی که به راه افتاده بودیم،همه خواب بودن ولی من بیدار بیدار.اصلا من روی زمین نبودم،اصلا من خودم نبودم.شاید اون شب ،شب معراج من بود.آره، دیگه رسیده بودیم.پس از یه کم استراحت،همگی با هم به سمت خانه عزیزم،به راه افتادیم.
عزیزم،خدای من،قشنگ من،من توی خونه تو بودم.درست مقابل خونه تو.آه....آه....که چقدر دلم برایت تنگ است.خدای خوبم،تو بودی که منو دعوت کردی.از دیدن عظمت تو ناخود آگاه به سجده رفتم.همون جا سه تا چیز ازت خواستم.خدای عزیزم،میدونم من خیلی حقیر و گناهکارم،ولی این سه تا درخواست رو از تو داشتم .وقتش بود که اعمالمون رو انجام بدیم.همه با هم از یه جا شروع کردیم.قبلش هر کسی توصیه میکرد که در هر دوری چی بگیم خوبه.من هم با بقیه شروع کردم.اول یه کم از ذکرهایی که دیگران گفته بودن رو تکرار کردم.ولی دیدم به دلم نمی چسبه.من هم فرصت رو غنیمت شمردم.آخه من اومده بودم محبوبم رو ببینم.شروع کردم...السلام علیک یا صاحب الزمان...السلام علیک یا صاحب الزمان...حس خوبی داشتم.آخرین دور رو انجام دادم.داشتم به طرف مقام ابراهیم میرفتم ،که یه دفعه نگاهم به کسی افتاد.تا حالا ندیده بودمش ولی نمیدونم چه حس عجیبی بود .جوری به من نگاه میکرد که انگار منو میشناسه.دوست داشتم بایستم و باهاش حرف بزنم، ولی یارای توقف نداشتم.ناخواسته به راه خودم ادامه دادم.ولی هنوز تو ذهنم بود.احساس غرور میکردم.غروری همراه با تواضع.هر روز عشقم این بود که برم و همین طور دورش بگردم.آخه وقتی آدم دور عزیزش بگرده احساس خوبی پیدا میکنه.ولی دیگه محبوبم رو ندیدم. الان مدتی از اون مهمونی میگذره.خیلی به من خوش گذشت.دوست دارم بازم برم ولی این بار نه با این فکر که فقط محبوبم رو ببینم.از خدای خوبم میخوام به من توفیق بده از یارای با وفای محبوبم باشم.خدای مهربونم،اگه دوست نداشتی دیگه منو دعوت نکن،ولی التماست میکنم به من این توفیق رو بدی.
امام زمانم،محبوب دوست داشتنی من ،روز ولادتت مبارک
بسم رب الشهداء والابرار
سلام به تمامی دوستانی که از امروز به خاطرات زندگی من می پیوندند. از خدایخوبم می خوام که اینجا هم به من توفیق بده تا با اون باشم